شعله های عشق پارت اخر
پلیس ها ما را به پرورشگاه بردند مری با صدایی پر از غم میگفت داداش لطفا نزار باز ببرنمون پرورشگاه خلاصه بردنمون پرورشگاه و 10 سال گذشت من 20 سالم بود از پرورشگاه رفتم و چون خواهر 14 سالش بود به فرزندی قبولش کردم چند سال گذشت
حال
ادرین :لوکا ابجیت بهوش میاد من خیلی دوسش دارم
لوکا : مطمعنم بهوش میاد
3 سال بعد
از زبون مری
تازه بهوش اومده بودم نمیتونستم تکون بخورم ادرین بالا سرم بود و لوکا هم روی زمین خواب بود به زور چند کلمه حرف زدم گفتم میشه بهم ااا ب بدید ادرین با شوق جیق زد و گفت لوکاااااا مری بیدار شد لوکا بدبخت بلند شد گفت چی و سر منو بوسید لوکا گفت ابجی جونم من میرم برات اب بگیرم و رفت ادرین بهم گفت مری من دوست دارم گفتم چی میگی بلند گفت دوست دارم تا اومدم یه کلمه بگم لبمو بوسیدبعد گفت ببخشید منم گفتم منم دوست دارم حتما این جور چیزی انتظار داشتی بگم اره نه من دوست ندارم گفت اما همون موقع لوکا اومد گفت
ابجی جونم بیا اب بخور بعد از چند روز از بیمارستان مرخص شدم چند سال گذشت منم به ادرین میخواستم بگم دوست دارم اما روم نمیشد اما ادرین هنوزم بهم توجه میکرد یه روز ادرین ازم پرسید منو دوست داری راستشو بگو من بهش گفتم اره دوست دارم بعد جوری همو بوسیدیم که لوکا اومد تو اتاقم عه
دوتا عاشق بهم رسیدن بعد از 8 ماه باهم ازدواج کردیمو لوکا هم با یه دختر ناز ازدواج کرد
پایان حمایت یادتون نره