عشق خونی p7 ❤️
سلیومممم امیدوارم دیگه ایندفعه خطای نامشخص نزنه😞
بفرمایید ادامه :
_ افرین حالا شدی ی پسر خوب
مایک :امروز چندمه؟
جولی:10 ژوئن
_ من میرم از بوفه ی چیزایی بگیرم گشنمه!
مایک:اوکی برو...
بعد از رفتن مرینت..
مایک:بچه ها جمع شین می خوام ی چیزایی رو بهتون بگم تا مرینت نیومده!
بچه ها:خب بگو
زو:تو اینجا چیکار می کنی؟ جای ارشدا که بین ما نیست!
ادری:حوصله ام سر رفته می خوام با شما بگردم ببینم چی کار می کنید همیشه دارید می خندین!
مایک:مشکلی نیست تو هم بیا. خب بچه ها امروز روزیه که مرینت اصلا نباید عصبی بشه به هیچ دلیلی!
ادری:مرینت کیه؟
جولی:همونی که سگش فیلیکس رو...
ادری:اوکی فهمیدم ادامه بده.
زو:چرا نباید عصبی بشه؟
مایک:چون امروز روزیه که پدر مرینت فوت کرده و مرینت خیلی ناراحت و ععبی ه و پاچه همه رو می گیره! پس سعی کنید بهش گیر ندید دور و برش نچر خید، ازش سوال نپرسید! ی چیز دیگه انقدر ضایع نباشید مرینت می تونه ذهنتونو بخونه!
واقعا؟
واقعا؟
واقعا؟
-اره
همه :باشه
الی:یه سوال؟ کسی رز رو ندیده
اکیپ مری:نه
زو:من از دیروز که رفت پارتی فیلی ندیدمش!
جولی:من بهش پیام دادم گفت دلش درد می کنه نمی یاد
مری:رز؟
مایک:عه تو چرا یهویی وارد کادر می شی؟
_دوست دارم بترسونمتون! من میدونم مایک بهتون چیا گفت و همه چی رو درست گفت پس به نفع خودتونه به حرف ش گوش بدید! بعد نی اب پرتغالمو تو دهنم گذاشتم و ازش یکی دو غلوپ خوردم...... وقتی دیدمش اب میوه پرید تو گلوم و شروع کردم به سرفه کردن. داشتم خفه می شدم! ادرین که کنار من وایساده بود کنار من شروع کرد به زدن پشت من. وقتی از گلوم پرید بیرون دیدم...... (فکر کردید الان لو میدم😁) جلوم واستاده.
_ تو اینجا چیکار می کنی؟
مایک:سلام ادوارد بعد رفت و مردونه همو بغل کردن(عه وا لو دادم😉)
ادوارد:سلام مایکی! اخرین باری که دیدمت 12 سالت بود! و از من کوتاه تر بودی! الان هم قدم شدی ها!
ادری:کسی نمی خواد بگه اینجا چه خبره؟ و این اقا کی ه؟
ادرین....
یهو ی مرد که چه عرض کنم به پسر می خورد و خیلی جوون بود. ی پس با موهای مشکی ابریشمی کت و شلوار مشکی پیرهن مشکی که چندتا از دکمه هاش باز بود. دکمه های کت ش هم باز بود. کفش های مشکی. ی کت مشکی که از پوست خرس بود هم انداخته بود روی شونه هاش. چشم های ابی هم داشت! خلاصه بهش می خورد پولدار باشه! من به عنوان ی پسر اعتراف می کنم که جذاب بود! فکر کنم دوس پسر مرینت بود!
مرینت......
ادوارد:جادوگر تو نمی خوای منو بغل کنی؟ دلت برام تنگ نشده؟
_نه نشده! بغلت هم نمی کنم!
ادوارد:ببین من الان میدونم که تو ذهنت چی می گذره! منم زمانی هم سن و سال تو بودم و اتفاقی که برات افتاد ذو خوب درک می کنم اما ازدواج مادرت به من و جینا ربطی نداشت!
_با صدای بلند) ربطی نداشت! تو می تونستی جلوی مادرمو بگیری که با اون مرتیکه ازدواج نکنه! من ترجیح می دادم پدر نداشته باشم و تو اینو خیلی خوب می دونستی و جلو شو نگرفتی حالا بعد از دوازده سال که من از المان اومدم یادت افتاده دورانی توهم مثل من بودی؟ بعد پشتمو کردم به ادوارد و شروع کردم به راه رفتن و دور شدن از اونا..... داشتم راهمو می رفتم که دوتا دست از پشت منو گرفت.
ادوارد:ببین من عموتم و نمی تونی از شر من خلاص بشی!
_از حلقه دستش بیرون اومدمو گفتم. حالا به من راستشو بگو تو چرا جلوی مادرمو نگرفتی که ازدواج نکنه؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟
ادوارد:بعد از اینکه اِمِت فوت کرد تو خیلی گریه می کردی.. راستش من واقعا نمی دونم چرا این کارو نکردم.
به سمت عمو ادوارد رفتمو بغلش کردم.
_عمو درسته که ازت ناراحتم اما تنها یادگاری از پدرم تو و جینا هستین! من نمی تونم ازتون ناراحت باشم.
ادوارد:خیلی خب من اومدم اینجا تا اینو بهت بگم بردارزاده ی عزیزم......
پایان
هردو بالای 15