عشق خونی p8 ❤️
سلام سلام من امدم با پارت 8 هم امدم😊من پارت 7 رو تغییر دادم پس اگه قبلا خوندین دوباره بخونین🍧💕
برادر زاده ی عزیزم..... چون من و تو مثل همیم و روح مون الوده به شیطان شده می تونیم اتفاق هایی که قراره بیفته رو پیش بینی کنیم. من اومدم بهت اخطار بدم! ارواح ت هنوز کنارتن اما شیطان هات که به جهنم طبعید شون کرده بودی الان ازاد شدن و می خوان ازت انتقام بگیرن! حواست به خودت و اطرافیانت باشه! روزی که صداشون رو شنیدی و حس کردی که دارن بهت نزدیک می شن همون کاری رو کن که یادت دادم....
_ممنون که بهم اطلاع دادی اصلا یادم نبود. و به خاطر رفتارم ازت معذرت می خوام! به مامان جینا سلام برسون عمو!
ادوارد:خواهش می کنم کاری نکردم، اشکالی نداره همیشه از این مشکل ها پیش میاد، چند بار بهت بگم به جینا نگو مامان بزرگ یا مامان بدش میاد! به منم نگو عمو حس می کنم 40 50 سالمه!
زو:ببخشید شما چند سالتونه؟
ادوارد :خب من 28 سالمه من از مرینت 4 سال بزرگ ترم
ادری:منم بودم ناراحت میشدم به من بگن عمو!
ادوارد:باشه من رفتم وقتی از المان برگشتی به من و جینا ی سر بزن!
_باشه حتما.....
نیم ساعت بعد
الی:مرینت
_هوم؟
الی:اون مامانت نیست؟
مایک:عه وا راست میگه عمه کلارا ه!
کلارا:سلام دخترم! (نیا:بچه ها من ی نکته ای رو بگم مامان مرینت چینی نیست و اسمش هم کلارا عه و شکل کلارا عه تو میراکلس، بچه ها اگه تو پارت های قبل نوشتم سابین اشتباه ه اسمش کلاراس)
_سلام مامان تو اینجا چیکار می کنی؟
کلارا:اومدم تک دخترمو قبل از اینکه بره المان ببینم راستی خیلی ناراحت شدم که به من نگفتی می خوای بری المان اردو!
_خب از کجا فهمیدی؟
کلارا:عموت بهم زنگ زد گفت عه وا سلام مشکی خوبی؟ دلم برات تنگ شده بود! مرینت باز هم مشکی رو پیش مابیار!
_هرگز اون 4 ماه هم مجبور بودم! وگرنه تو ارتش نگه ش میداشتم!
مایک:راست میگه عمه تو المان ما به گروهبان مون نیاز داریم! مرینت کجا رو نگاه میکنی؟ چرا خشکت زد؟
_(با داد) کلارا چرا اونارو اوردی اینجا؟
مایک......
مرینت یهو خشکش زد و با داد به عمه گفت:کلارا چرا اونارو اوردی اینجا؟
مرینت وقتی عصبانی میشه عمه رو کلارا صدا می کنه. وقتی مرینت اونارو گفت منظورشو فهمیدم و دیدم که اون دوتا رو با خودش تا اینجا اورده!
اکیپ مری:مایک اون دو نفر کی ن؟
مایک:اون مرتیکه تام ه شوهر کلارا مامان مری اون زنیکه عوضی دروغگو دو به هم زن لایلا عه
ادرین:لایلا! من اونو می شناسم دروغگو یی بیش نیست! ازش متنفرم!
مرینت.......
_مامان من 12 سال رفتم المان تا این مرتیکه و دخترش رو نبینم بعد تو برش داشتی اوردیشون اینجا!
کلارا:درست حرف بزن دخترم
تام:دخترم چرا از من و خواهرت بدت میاد؟
_من هیچ چیز تو نیستم! پدر من اِمِت دوپنگ چنگ بود و من تک دختر خانواده ی دوپنگ چنگ هستم! من تک فرزندم و هیچ خواهری ندارمممم!
تام:چرا؟ مگه ما چیکارت کردیم؟
_چیکارم کردین؟ من بخاطر اینکه تو و اون دختر دروغگو تو نبینم 12 سال رفتم المان، من از خونه ی پدرم رفتم! روحم شیطانی شد،انقدر گریه کردم که الان با ریختن ی اشک از چشام از چشام خون میاد،پیشگو شدم، جادوگر شدم،برنده ی کلی مدال شدم، ورزشکار شدم تا بتونم فراموش کنم، دور دنیا رو گشتم،توی 12 سالگی بخاطر مهارت هایی که داشتم به عنوان اولین دختر وارد ارتش المان شدم، توی 15 سالگی شدم فرمانده ارتش المان از 15 سالگی تا الان که 22 سالمه من هنوزم فرمانده ی ارتشم، توی مسابقات کیک بوکسینگ انقدر عصبی بودم که حریفمو جوری زدم که رفت تو کما! الان اون دختر 9 ماهه که توی کماس! حالا اقای تام راسی شما به من بگو بنظرت تو و دخترت به من ازاری نرسوندین؟ من از شما و دخترتون و همسرتون می خوام که از اینجا برید همین الان!
تام:ولی من مادرتو با تمام وجودم دوست دارم!
_تو، مادر منو خیلی دوست داری؟
تام:اره
_فکر می کنی من خرم؟ فکر کردی می تونی منو با این دروغ ها مثل کلارا گول بزنی؟
تام:من دروغی نگفتم! و کلارا رو خیلی دوست دارم!
_اما افکارت داره چیزای دیگه ای رو میگه! تما راسی متولد 1980(اینو الکی گفتم😅) پدر و مادر هردو فوت کردن، سه بار ازدواج کرده
تام:کافی ه
_همسر اولش بخاطر دورویی و چشم چرونیش ترکش کرد، همسر دومش رو بخاطر اینکه بهش خیانت کرده بود با چاقو بهش حمله کرد. دختره بخاطر نداشتن امنیت جانی از تام شکایت کرد. تام بلاخره با کلاهبرداری و کلی قسط و قرظ ی کارخونه تولید قطعات ماشین تأسیس کرد. با ی دختر ازدواج کرد و لایلا به دنیا اومد. مادر لایلا به دلیل نامعلومی که لایلا نمی دونست اونارو ترک کرد. اما من دلیلش رو میدنم.
تام:بس کن، بسه بسه
-دلیلش ورشکستگی تام بود. تام توی بدهی غرق شد و به زور لایلا رو تا2 سالگی بزرگ کرد. تا اینکه ی زن بیوه پولدار که دختر داشت پیدا کرد. عدای عاشقا رو در اورد و مادر من گول این یارو رو خورد و باهاش ازدواج کرد.
لایلا:خواهری الان گناه من چیه؟
_گناه تو دروغگویی توعه
لایلا:من که تاحالا دروغ نگفتم تو داری دروغ می گی! کاری نکن که دعوا مون شه خواهری!
_من خواهر تو نیستممم! حتی الانم داری دروغ می گی! بیا دعوا کنیم
لایلا:باشه اما ی شرطی داره
_چی؟
لایلا:نه مامان تو نه بابای من حق نداره دخالت کنه
_قبوله اما اگه من برنده بشم توی همین حیاط موهاتو می کشم و می کشونمت رو زمین
لایلا:قبوله
مایک:من حاضرم شرط ببندم مرینت میبره و اون کارو انجام میده
ادرین : منم
اکیپ مری: منم
بعد هرکی ی مقدار پولی رو گذاشت وسط و لوکا هم گفت که لایلا می بره و شرطو باخت..
بعد از 5 دقیقه من لایلا رو بردم و همه دست زدن.
_خب حالا باید ی واقعیت دیگه رو بهتون بگم....
پایان
هردو بالای15