عشق خونی p13 ❤️
سلیومممم حرفی ندارم
بفرمایید ادامه :
نینو بالای لوستر:غلط کردم از سگ میترسم!
نیت(اقای رامیر) :پاسکال بس کن پسر درست نیس با مهمون هامون اینطوری رفتار کنی!
پاسکال(بابای مشکی) :هااااپ(این از اون وحشتناک هاش بودا!)
میلن :سلام مری جونم خوش اومدی!
_سلام میلن جون
لوکا:ادرین
ادرین:ها؟
لوکا:من فکر می کردم اینا پیر مرد پیرزنن! اینا هم سن ما عن!
ادرین:اره دیگه
_میلن جون؟
میلن :بله؟
_ ناراحت نمی شی اگه من قبل نهار ی سر به سربازا بزنم؟
میلن:نه عزیزم برو راستی برات استیک با سس قارچ درس کردم!
_دستت درد نکنه! من استیک هاتو خیلی دوس دارم! برو بچ کی بامن میاد ی سر به محل کارم بزنیم؟
همه :ما!
_باشه راه بیافتید با لیموزین میریم
وقتی رسیدن پایگاه
_اینجا چه خبره؟ (با داد)
یکی از سربازا که نزدیک ما بود:قربان شما برگشتین؟
_نه پس عمه تو جلوتون وایساده! خاک تو سرتون دو هفته نبودم ببین چه بلایی سر خودشون اوردن
بعد شروع کردم به راه رفتن....... ی پسره رو دیدم که معلوم بود تازه اومده و هیچی نمی دونه زدم پس گردنشو گفتم:گوسفند برو موهاتو بزن با لونه کلاغ که نمی یان سربازی!بعد ی لگد هم زدم پشتش که رفت سمت سلمونی
_من نبودم حتما هیچ کدوم از ورزشاتونو انجام ندادید که همتون اندازه دبه خیار شور شدید! این دو هفته نبودمو امروز جبران می کنم :همتون 20 تا شنا برید زود!
الیا:مرینت بنظرت این کار درستی ه؟
_اره راست میگه درست نیست 20 دور هم دور زمینو بدوین لاغر شید! اومدید سربازی نه خونه خاله!
لوکا:اوه اوه اوه این چقدر سخت گیره!
ادرین:تا نباشد چوب تر فرمان نبرد گاو و خر!
_خیلی خب بیاید بریم سمت سالن تیر اندازی
زویی:مرینت تو بلدی تیراندازی کنی؟
_اره رسیدیم نیکو بیا
نیکو:سلام خانم
_چند بار بهتون بگم به من نگین خانم یا قربان یا هر خر دیگه ای همتون بگین مری!
نیکو:چشمم... م.. مری!
_افرین حالا بیا ببینم کار با اصلحه رو یاد گرفتی؟
نیکو:راست شو بخوای. د. نه
_تو خیر سرت اسنایپری بعد بلد نیستی اسنایپ و دستت بگیری؟
نیکو:نه بلد نیستم
_ببین اینطوری میگیری دستت از دوربین نگاه می کنی پشت سنگر کمین می کنی وقتی دشمن رو دیدی اینطوری میزنی... و بطری روی میزو زدم
_مایک ی شات گان بده....
اینطوری میگیری دستت اینطوری تیرو عوض میکنی و نشونه میگیری و طرفو میزنی
نیکو:اخه طرف گناه داره
ادرین:خب بزار من کمکت کنم تو واسه چی میای اینجا؟
نیکو:اومدم سربازی تا یاد بگیرم موقع جنگ از خودم دفاع کنم
ادرین:پس نباید دلت برای بقیه بسوزه دنیا همین طوری ه یا میزنی شون یا میزننت(با ارامش)
نیکو:ولی اگه من نخوام چی؟
ادرین:برو گمشو بیرون بچه تو نمی تونی شلوارتو بکشی بالا بعد میخوای اسنایپرم بشی.؟جنگ پر از کشت و کشتاره تو که دلت نمی یاد کسیو بکشی گمشو برو خونتون خاله بازی کن گمشووو(با داد)
_بیخیال این موضوع بیاید تیر اندازی تمرین کنین!
بعد هرکی ی اصلحه برداشت و تیر اندازی کردیم(به همون بطری ها)
برگشتیم خونه میلن ناهار خوردیم و رفتیم خرید......
ادرین....
خواسم به جای مرینت با اون پسره که فکر کنم اسمش نیکو بود سرو کله بزنم که دیدم خر نفهمه اخر گفتم گمشو برو بیرون. الان فهمیدم مرینت چقدر از دست اینا حرص میخوره حق داره عصبی بشه.....
من بزرگ ترین راز زندگی مرینتم. رازی که حتی خودشم نمی دونه چیه و من کی هستم....
مرینت...
داشتیم تو پاساژ راه می رفتیم که احساس کردم انرژی م داره تخریب میشه و قلبم به درد اومد دستم رو قلبم گذاشتم و دیگه چیزی ندیدم. به هوش اومدم دیدم روی تختم دراز کشیدم. اینجا که خونه ی مایکه! دلم برای این اتاقم تنگ شده بود! رفتم به سمت پله ها سرم گیج رفت و داشتم میفتادم که انگل ابی(لوکا) منو گرفت. چشامو باز کردم و دیدمش چه چشای ابی ای داره! تاحالا بهش دقت نکرده بودم. بی جون ازش تشکر کردم و به طبقه پایین رفتم.
انگل ابی...... 😐
داشتم از اتاقم میودم بیرون که دیدم مرینت داره میوفته سریع جلو رفتم و گرفتمش وقتی مظلومه چقدر نازه! صورت صفید چشم های ابی و موهای مشکی ش که الان بلوندش کرده! چشماشو باز کردو ازم تشکر کرد.به سمت طبقه پایین حرکت کرد.
مرینت.....
دو هفته به سرعت برق و باد گذشت و ما هر روز ی جا بودیم. پیکنیک ساحل رستوران کوه کافه پایگاه.....
ولی من خوشحالم که دارم برمی گردم پاریس چون دلم برای مامان تنگ شده ی روز که اون پدرسگو عفریته ش(تام و لایلا رو میگه😐🙄) خونه نبودن میرم بهش سر میزنم! داشتم از مایک خداحافظی می کردم که گفت:بیا گردنبندت رو بگیر!
_نمی خواد پسش بدی یادگاری پیشت بمونه!
مایک:دوست دارم خواهرم بعدا میام بهت سرمیزنم
_منم دوست دارم حتما بهم سربزن خدافظ!
بعد از رسیدن به پاریس...
رسیدیم فرودگاه و نخود نخود هرکه رود خانه ی خود...
حال نداشتم برم ماشینا رو از دانشگاه بیارم برای همین تاکسی گرفتم رفتم خونه.
درو باز کردم و مستقیم رفتم رو تختم خوابیدم.....
چشمامو بازکردم دیدم ادرین روی صندلی روبه روم نشسته و منو نگاه میکنه. خواستم بلند بشم که ی نگاه به من کرد. دوباره حس کردم انرژی م داره از بین میره.
ادرین:سعی نکن بلند بشی چون بیهوش میشی و کار من سخت تر میشه
_پس کار تو بود؟ بخاطر تو من هی بیهوش میشم....
پایان 😐
3 لایک و 15 کامنت