💮زندگی نامه مرینت پارت سوم💮
| 군대
سیلوممم👋🏻
من اومدم🏃🏻♀️
بهم خوش آمد بگید🤣
بفرمائید ادامه مطلب👇🏼
آدرین#
که یهو دیدم یه پیرمرد ۵۰_۶۰ ساله وسط خیابون راه میرفت😨
همه داشتند نگاه می کردند.
مرینت#
وسط راه بودم.
اومدم از خیابون رد بشم که یهو دیدم یه پیرمرد خیلییی بی خیال داشت از خیابون رد میشد.
همه داشتند نگاه می کردند.
نتونستم جلو خودمو بگیرم.
دویدم سمت خیابون.
(نویسنده:چه شجاعه دختر)
م.مواظب خودت باش.
آدرین#یهو یه دختر که اندازه خودم بود پرید و نجاتش داد.
عه تموم شد😅
تا رمان بعدی بای👋🏻