دیدم قصد دست زدن به مرینت رو دارم (جومنگ وارد می شود)
همشون زدنم بعد رفتم سمت مرینت کتم رو در اوردم روی مرینت انداختم اونم سریع کتو دور خودش پیچوند که یکی از پسر : باید پولشو بدی
منم هرچی پول همراهم بود گذاشتم زمین و مرینت رو بلند کردم و بردمش سوار ماشینش کردم (اهم اهم این داستان برای قرن ۱۲ نیست 😌😌) از ترس داشت میلرزید بمیرید ایشالا ببین با فرشتم چیکار کردن پدر س.گ.ا سوار شدم رفتم سمت خونه که واسه خودم خرید بودم (خود نما 😒)
کجا میریم به مرینت که داشت بهم نگاه می کرد نگاه کردم و
ادرین : خونه
مرینت : خونه ، خونه ی من که از این طرف نیست
ادرین : خونه ی ما
مرینت : جان
ادرین : اگه یادت باشه من خریدمت
مرینت : من مال هیچکس نیستم
ادرین : الان مال منی (خاک تو سرتتتتت چه زود پسر خاله شدی بیشعور )
نینو : جان این ادرین خودمه بعدشم خودش بلد مگه میشه نتونی استین لباستو بالا نزنی (😶😑به این که مغز داری یا نه شک کردم)
اصلا به حرفاشون گوش نمی کردم فقط به مرینت نگاه می کردم که الیا بستنی مرینت رو انداخت مرینتم یه حالت گوگولی گرفت و دوید رفت من فضلم افتادم دمبالش که دیدم داره میره سمت یه بازار (خوب بره)تو اون بازار کلی خلافکار و ادمای بودند که ادم می فرختند (پس بابات چیکارس) اه گمش کردم که از پشت یه کوچه صدای مرینت رو شنیدم که داشت جیغ میزد سری رفتم دیدم چندتا پسر دارن لباساشو در میارن (پسرشمارهی ۱۲۳۴۵۶۷)
مقدمه : این رمان در مورد یک شاهزاده است که به دستور پدرش (پادشاه) یک نقاب طلای رنگ میزند و صورت شاهزاده را به جز دوستان صمیمیش و پدرش کسی ندیده و شاهزاده فقط وقتی با دوستانش بیرون از شهر میرود نقاب نمیزند که یک روز .....
انچه خواهید خواند
ببخشید ....... اسمش چی بود ....... وایسا الیا 😁😁😁😁